من به آنها گفتم، زندگی به ما سخت خواهد گرفت. قلب های کوچکمان را فشرده خواهد کرد عاشقانه هایمان را به خودش خواهد پیچاند و محافظه کارمان خواهد کرد و ترسو ...
کاری می کند که همدیگر را باور نکنیم، سخت بگیریم و بترسیم آن وقت هیچ حیاط مدرسه ای هم وجود نخواهد داشت که با جست و خیز میان سنگفرش هایش و همه ی درد های عالم را فراموش کنیم...
دعا کنید، دعا کنید روحمان بزرگ شود، همه ی معادله ها را بهم بریزد و از هنجار ها عبور کند و مارا پرواز دهد... تا دست همدیگر را بگیریم و شادمانه پرواز کنیم و بخوانیم...
"باید بچشد عذاب تنهایی را مردی که ز عصر خود فراتر باشد...."
و دیگر از تنهایی و تاریکی و مرگ نترسیم، تنها چیزی که ترسمان را فرابخواند و نفس های قلبمان را به شماره بیندازد زندگی باشد، زندگی با همه ی زیبایی اش مقابلمان قد علم کند و یادمان بیاورد که اولین و آخرین سرمایه ایست که برایمان باقی خواهد ماند و ما بدویم و بدویم و بدویم بدویم آن قدر که نفس هایمان جایی در سینه مان نداشته باشد تا آنجا که دیگر کار به نهایتش رسیده است تا نوری از آسمان بیاید و پروازمان دهد که فرجی بیاید و نجاتمان دهد....
دعا کنید روح هایمان بزرگ شود... دعا کنید بگذریم از آنچه باید گذاشت، بمانیم به پای آنچه باید ماند....